مهرداد جمشیدی شاعر کرمانشاهی

آقای "مهرداد جمشیدی" متخلص به "مهرداد مانا" شاعر کرمانشاهی، زاده‌ی سال ۱۳۵۸ خورشیدی در کرمانشاه است.
وی از لک زبانان منطقه‌ی جلالوند است و تکنسین برق فشار قوی است.
ایشان پانزده دفتر شعر سپید و بیش از سه هزار مقالات ادبی، تاریخی و فلسفی و اجتماعی به رشته‌ی تحریر در آورده است.


▪نمونه‌ی شعر: 
(۴)
[خانم]
یافتمش:
در زمانه‌ی زبونی که هیچ انسانی،
قصه‌ی معراج را باور نمی‌کرد.
گفتم مرا می‌شناسی؟؟
گفت شقیقه‌های سفیدت آشناست!
به گمانم یک بار مرا با کودکم،
در بادیه تنها گذاشتی!
و من برای انقراض تشنگی‌ام،
هفت سراب کور را تجربه کردم.
گفتم‌: بیا از نو ببوسمت.
این داستان،
دیگر به دستان ما مربوط نیست…


(۵)
[بی‌حرفی]
دیگر حرف و حدیثی نمانده.
ما رسیدگان مقدسیم:
بودا به نیروانا و مانا به نگاه تو.

 
(۶)
[بدون شرح]
هنوز هاله‌ای‌ست، گرد صورت ماه
که من با تمام ذکاوتم،
میان نارنج و انگشتان خویش بلا تکلیفم!.


(۷)
[فتوا]
به من اقتدا کن.
من تنها پیامبری هستم،
که بر سجاده‌ی سوسن
نماز شب خوانده‌ست!.


(۸)
[تقدیر]
خلیدی به چشمان آرزوی من و
و خرامیدی به خنکای خواب دیگران!
چه بگویم؟
تقدیر،
آواز
غمناک
قویی‌ست،
در برکه ی حسرت!!.


(۹)
[افسردگی]
ناشکری نمی‌کنم.
شراب خنده‌ی تو هم به خدا،
غنیمتی‌ست،
در این خمارستان اندوه.
اما تو بگو:
چه بگویم،
به خضر افسرده‌ای که هر شب
خود را در حوض حیات(!)
خفه می‌کند؟.


(۱۰)
[بی‌تکلیفی]
قندان از پولکی و
دبه‌ها از زیتون پرورده، پُرند
اما هیچ هلال باریکی،
بدر تابان نمی‌شود.
ماجرا از این قرار است:
خانمم،
از خانه رفته است…

 
(۱۱)
[یوسفانه]
می‌دانی اگه بوی تنت نبود،
من باز به بیراهه می‌رفتم؟
چیزی در این پیراهن است
_ به خدا _
که دیده‌ی کور را
به دیدار خورشید روشن می‌کند.

 
(۱۲)
[به آن بانو]
پالتویم، پوست پلنگی‌ست که هنوز،
بوی خون غزال می‌دهد.
و در یقه‌ی آخوند پیراهنم،
پرستویی بی‌جفت
به لذت لقاح پیش از کوچ می‌اندیشد
و کفش‌هایم که باردار جاده‌های جهانند!
دلم
اما بندی بانویی‌ست،
که خالش را خدا سروده بود.
خیالش را من!
و هنوز نمی‌دانم،
حفره‌ی خالی نبودنش را
با کدام سروده پر کنم؟؟


(۱۳)
[شعر نوزاد]
به یقین،
شبی شاعری
با صحرا خوابیده است!
وگرنه
آبستن این همه سکوت و ستاره نمی‌شد…


(۱۴)
[آواز شوق]
او آنقدر گلاله است،
تا میرای منقرض را مانا کند!
نگاهش آبشاری‌ست،
بر جغرافیای جانم جاری.
این کلمات کودن را
در کدام کوره‌ی فراموشی بریزم؟
زنی منتظر من‌ست،
که تصویر کال نگاهش
در قاب هیچ سرودی نمی‌گنجد...


(۱۵)
[افغان]
من هم همین هِزاره بود
که از هَزاره‌ای کور شنیدم،
خورشید را در مزار شریف،
به ستونِ سرما بسته، شب باران می‌کنند!
آه… بن کودن
از این گلوها که بریدی،
کدامشان مگر
لانه‌ی آواز بود؟؟




گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
دیدگاه ها (۰)

فریرا گولار شاعر برزیلی

تافگه صابر شاعر کرد زبان

سعید تاتینا شاعر بلداجی

رزگار جباری شاعر کرکوکی

🍁🧡#پاییز‌بهاریست‌ک‌عاشق‌شده‌است🧡🍁خودت هم خوب میدانی چه #دشوا...

_درخت باشم ... یک‌ گوشه ی این دنیای بزرگ افتاده باشم تنهای ت...

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط